رفتم یه وبلاگ غمگین خوندم هوس نوشتن کردم بابا دست به قلمم خوبه ها خیلی وقت بود ننوشته بودم خدا رو شکر که هنوز زنده ام و نفس میکشم مگه نه؟ میخوام بگم یه نفر به من کمک کرد تا بتونم درست زندگی کنم یک نفر که من و از خودم هم بیشتر دوست داشت دلم برای اون میتپه و بخواطرش همه چی رو تحمل میکنم دیگه تا اون هست مهم نیست کی دوسم داره کی نداره کی زنده است کی نه .
ای بابا چشمه نوشتن خشکید چی بگم که تکراری نباشه نزدیک عیده و من مثل همیشه بی صبرانه منتظر بوی بهار و رفتن به یک جای گرمسیری هستم امروز جمعه است ولی جمعه هم جمعه های قدیم که شور انگیز بود احساس داشت و قلب من برای لحظه ای هوا خوری میتپید دیگه انقدر هیجان و فروغ ندارم که اگر انرژیهام خالی نمیشد میمردم و زنده میشدم و اگه شبها بیرون نمیرفتم و تو کافی شاپ نمینشستم و سیگاری نمیکشیدم احساس یک زندانی رو داشتم نمیدونم چی شد واقعا این سن منه یا جبر زمانه که دلم آرام مثل یک دریای مرده شده و خواسته هام فرق کرده خیلی زیاد دوست دارم خودم و همه رو کاش انقدر تند نمیگذشت